معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

27

سلام جیگر طلای من الان تو بغل مادر جون هستی و به من زل زدی و بهم لبخند میزنی و من غرق لذت میشم.. از طرفی هم فردا ثبت نام مهدت هست و میخوام از شنبه بذارمت مهد.. میترسم دوری از منو بابا اذیت بشی.. انشالا که خوب باشه واست... روزی که اومدیم خونه مادر جون و تلفن خونشون زنگ خورد با دقت وصف نشدنی محو مکالمه مادر جون با تلفن شدی... بعدش که روی زمین ازادانه گذاشته بودیم دیدیم خودت رو لیز دادی رو زمین و خودت رو به گوشی تلفن رسوندی و حسابی باهاش بازی کردی.. یایا هم از فرصت اصتفاده کرد و ازت فیلم گرفت... فردای اون روز خودت رو سر دادی روی زمین و خودت رو به تلفن اتاق رسوندی و با اون هم حسابی بازی کردی مادر جون همیشه با شوخی میگفت معین وقتی 1 سال...
11 تير 1392

26

سلام نفس مامان امروز صبح که از خواب پا شدی دیدم رفتی پایین رخت خوابت... بعدش متوجه شدم با دستای نازت خودت رو روی زمین سر میدی... عزیز دلم.. خیلی دوست داری راه بری و پایه میز و دسته صندلی و هر چیزی به دستت میرسه رو میگیری و سعی میکنی بلند بشی... گاهی با کمک بابا تمرین راه رفتن میکنی... آخه تو خیلی کوچولویی هنوز نمیتونی بشینی... افرین به این همه سعی و تلاش تو... از خنده هات بگم که خیلی قشنگه و حسابی دلبری میکنی... اون روز که باهام اومدی اداره اینقدر غش غش خندیدی و همه رو شاد کردی... الان روی پتو خرسی به شکم خوابیدی و داری واسم میخندی و حرف میزنی که بیا پیشت... دوست نداری تهنایی بازی کنی... نمیدونم قبلا گفتم یا نه! چون گرمت میشه زود ش...
8 تير 1392

25این روزها

سلام پسر مامانیه من تا یادرم نرفته اولین های زندگیت رو بگم اولین تولدی که رفتی تولد بهار بود اولین مسافرت بدون مامانی که رفتی 1 شب با بابا رفتی خونه مامان جون اولین مهمونی تنهایی که رفتی خونه خاله صغری بود و حسابی با عرشیا بازی کرده بودی اولین پروازی که سوار شدی ، یه سفر کوتاه به شیراز خونه اقا جون بود الان روی پتو به شکم خوابیدی و داری با اون چشمای نازت منو نگاه میکنی .. قربون لبخندای نازت برم که دلمو میبری... خدا رو شکر مشکل کوچولویی که داشتیم خیلی راحت حل شد... این روزها بیشتر از همیشه سعی میکنی بری جلو و سینه خیز بری.. شبها توی خواب غلت میخوری ...خیلی ناززززز از لثه هات همشاب میریزه و یقه لباست همش خیسه... دلم میخوا...
7 تير 1392

24روزهای زیبا

((این پست رو دیروز عصر نوشتم عزیزم)) سلام مهربونم خیلی حرف واسه گفتن داشتم ولی اینقدر ادا اصول در میاری که آدم فراموشش میشه که چی باید بگه از خونه مادر جون که برگشتیم شیطنت هات بیشتر شده و بامزه تر شدی... دقیقا آدم احساس میکنه که بزرگتر شدی و خوب واسه مون دلبری میکنی... بلوکهای بازیت رو خیلی دوست داری و وقتی میچینمشون روی هم با شدت میریزیشون پایین و بی طاقت میشی تا بازم واست بچینمشون روی هم... تاب بازی رو بیشتر از همه چی دوست داری و انچنان خودت رو به بالا و پایین پرتاب میکنی که خدا میدونه... شست  پای راستت رو با ولع میخوری... دوست داری راه بری و به هر چیزی که میرسی با دست میگیریش و بلند میشی وا میستی.. آب دهانت خیلی میری...
25 خرداد 1392

23روزهایی به رنگ خاکستری

سلام پسر مهربونم... اینروزها که نمینوشتم بسی مشغول بودیم... مشغول دکتر رفتن بخاطر تو... شیراز بودیم خانه پدر جون... از اینکه 2 باره ارتمیس رو دیدیم خیلی بهمون خوش گذشت ... ولی ماجراهای دکتر رفتن این سفر رو کمی خاکستری کرده بود... از ماجرایش نمینویسم چون نمی خوام ثبتش کنم فقط قسمت های رنگی این روزها و مینویسم... اول بگم خدا رو شکر همه چی خوب بود و نگرانیمون بی مورد بود... انشالا همون مشکل ریز و کوچولو هم کاملا بر طرف بشه... رفتیم آزمایشگاه... باید ازت خون میگرفتن... کمی گریه کردی... ولی واقعا صبوری کردی... به چشم های هم زل زده بودیم و آرامش هدیه ات میکردم... توی آغوش گرفتمت و بوست کردم... اینها همه معجزه کرد که آزمایش خوبی داشته باشی.....
5 خرداد 1392

22فراموشی

سلام پسملک ناز نازک چند وقتی هست بد جوری فراموشی گرفتم... همین ماجرای واکسن زدنت جیگرم... تنها چیزی که همش یادمه ... قضیه غذا نخوردنت بود تا اینکه دیروز بابا واسه خندونن من ، یاد اوری کرد ماجرای کمپرس سردت رو... سری قبل واسه کمپرس سردت یه کشک کاسه ای که توی فریزر داشتیم تویس ستیک و پارچه پیچوندم شد کمپرس سرد واسه واکشن 2 ماهگیت... و اما این سری کشک توی فریزر نداشتی یه بسته کوپولوی کوشت رو توی چند لایه نایلکس پیچیدیم روش یه پارچه کشیدیم و شد کمپرس سرد 4 ماهگی... من رفته بودم توی اشپرخونه واست لعاب برنج بذارم روی اجاق گاز.. اومدم دیدم کیسه پلاستیک گوست توی دستته و تو هوا  داری باهاش بازی میکنی... این ماجرا چند بار تکرار شد و من نیدونس...
29 ارديبهشت 1392

21واکسن 4 ماهگی

سلام نفسم... باز به ماهگرد تولدت که نزدیکتر میشدیم نگران واکسنت بودم.... 25 این ماه چهارمین ماهگرد تولدت باید میرفتی واسه واکسن ... که البته بزرگتر شدی و فهمیده تر... بردیمت بهداشت و اونجا یه واکسن خوراکی دادنت و یکی هم توی پات زدن.... الهی من بمیرم زودی زدی زیر گریه و شیر هم نخواستی... توبغلت گرفتم تا آروم بشی.. توی بهداشت وزنت رو گرفتن گفتن اصلا خوب نبوده و وزنت خوب اضافه نشده و باید کم کم غذای کمکی رو شروع کنیم...  از بس که کم شیر میخوری و بیشتر دوست داری بازی بکنی.... خیلی نگران شدم اخه بعد از واکسن هم وضعیت بدتر شد و هیچی نخوردی... اومدم خونه واست برنج اب پز کردم و لعابش رو با کره و کمی شیر خشک دادم خوردی... ووووی که چقدر خوش...
28 ارديبهشت 1392

20منو میشناسی

سلام پسر قشنگم... امروز آماده شدیم با بابا بریم آتلیه عکس بندازیم... تو رو دادم بغل بابا خودم زودتر برم پایین کار داشتم... که یهو صدای جیغ تو اومد.. و بابا زودی اومد پایین و گفت معین کوچولو پشت سرت گریه کرده... فدات بشم که دیگه منو میشناسی... توی عکاسی یکم گرمت بود ولی خوب شد عکسها... این روزها دل دردت زیاده نمیدونم باید چیکار کنم... دکتر هم رفتیم گفت خدا رو شکر مشکلی نیست ولی همش بی تابی میکنی... راستی اینقدر با عزوشک خرسیت کشتی گرفتی که لباسش رو جر وا جر کردی منم خواستم واسش لباس بدوزم... تا لباس قبلیش رو در اوردم چشمات دنبال لباسه بود و خرسی رو با اون لباس پاره پاره میخواستی... منم بهت قول دادم لباسش رو دور نندازم و واست قایمش کن...
24 ارديبهشت 1392

19 کچل

سلام نفس مامان..  روز به روز بزرگتر میشی و من لذتش رو میبرم... دیروز با بابا همه ی موهات رو با ماشین زدیم... وووووووی که چقدر ناناز شدی... مامان جون و دایی از طریق وب کم دیدنت و کلی قربون صدقه ات رفتن... عمو ارش دوست بابا واست سوغاتی یه خرس ناز کادو اورده .. اونقدر باهاش بازی کردی و کشتی گرفتی که داغون داغونش کردی.. ولی خیلی دوستش داری...   پ و: عاشقتممممممممم  
20 ارديبهشت 1392