25این روزها
سلام پسر مامانیه من
تا یادرم نرفته اولین های زندگیت رو بگم
اولین تولدی که رفتی تولد بهار بود
اولین مسافرت بدون مامانی که رفتی 1 شب با بابا رفتی خونه مامان جون
اولین مهمونی تنهایی که رفتی خونه خاله صغری بود و حسابی با عرشیا بازی کرده بودی
اولین پروازی که سوار شدی ، یه سفر کوتاه به شیراز خونه اقا جون بود
الان روی پتو به شکم خوابیدی و داری با اون چشمای نازت منو نگاه میکنی .. قربون لبخندای نازت برم که دلمو میبری...
خدا رو شکر مشکل کوچولویی که داشتیم خیلی راحت حل شد...
این روزها بیشتر از همیشه سعی میکنی بری جلو و سینه خیز بری..
شبها توی خواب غلت میخوری ...خیلی ناززززز
از لثه هات همشاب میریزه و یقه لباست همش خیسه...
دلم میخواد بیشتر غذا بخوریم
همش در حال ورجه وورجه ای..
میخوای همه چیزارو با دستت لمس کنی و کشف کنی..
همش میخوای کاسه غذاتو وارو کنی...
غذا که بهت میدم دستتو میکنی توی دهنت و میکشی به چشم و صورتت و همه چی رو کثیف میکنی...
مادر جون وقتی بهت غذا داده، بعدش یه دست لباس تورو عوض کرده یه دست خودش... دستت به مادر جون هم مالینده بودی
بازیگوشی...
پسرم.. چند روزی میشه که من رفتم سرکار و تو پیش بابا خونه موندی و پسر خوبی بودی... افرین. ببخشید که مجبور شدم زودتر برم سرکار و ازت دور باشم.... از ای ماه هم اگه خدا بخواد قرار بری مهد کودک و انشالا بهت خوش بگذره ...
پ و: قربون چشمای نازت