معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

45 پله

سلام نفسی مامان   دیروز که رفتم خونه دیدم خیلی راحت از پله جلوی آشپزخونه رفتی بالا... داشتم بال در میوردم... فدات بشم من... اون وسطا هم یه کاری کردی اساسی... اول دست و پای راستت رو بردی بالای پله بعد دست و پای چپت... فدای هنرمندی و ابتکار عملت بشه مامان   پ و:عاشقتم
27 شهريور 1392

44بازی

سلام فنقولکم   این روزها اینقدر شیطون شدی که نگو... از دیوار راست میری بالا چهار دست و پا رفتنت هم خودش اوضاعیه پای چپ رو با زانو میری جلو پای راست رو با کف پا... فدات بشم من.. همش  میخوای از بلندی رد بشی... حالا این بلندی میخواد یه بالش باشه یا پای مامان و بابا  و یا یه دونه پله ی جلوی آشپزخونه... عاشق سیم هستی و تا سوار بر روروکت میکنیم مثل فشفشه میری سراغ سیمهای دی وی دی که به تلوزیون وصله و بازی میکنی... بازیهای این روزهای تو ارگ حیونی که واست خریدم و شیشه شیر پر از چغچغه و استوانه حلقه و استخر توپ خونگی که کلی حال میکنی باهاش...   هرچیزی رو که واسه باز اول میبینی کلی باهاش حرف میزنی... حالا میخواد صورت...
26 شهريور 1392

43نشستن

سلام فرزند نازنینم... چند روزیه حس خوبی دارم... بهتر از همیشه... اینکه میفهمی و درک میکنی... اینکه بزرگ شدی و دقت میکنی... دوستت دارم... مدتی بود که میزاشتیمت روی زمین مینشستی و خیلی عالی... سه چهار روزیه که خودت مینشینی بدون کمک گرفتن و حسابی مستقل شدی روز اولی که یاد گرفته بودی هی دراز کش میشدی و هم مینشستی... حسابی تمرین کردی... شبش که واسه شیر بیدار شدی پا شدی نشستی سر جات... دیگه خیلی راحت چهار دستو چا میری و میشینی... فدات هر چیزی رو میگیری و سعی میکنی ازش بری بالا... دلت میخواد راه بری... این یعنی منو بابا باید دائم حواسمون بهت جمع باشه... بیشتر زحمت ها گردن باباست ... آخه من وقتی خسته از کار میرسم نای جا به جا شدن ندارم... ...
21 شهريور 1392

42 صبحونه

سلام پسر نازم این روزهای منو تو به دیدار دوستان و فامیل میگذره... و تو بیقرار آغوشمی... و من بیقرار فردای تو... از این همه وابستگی میترسم از پس فردا باید باز بری مهد پیش خانم مربی های مهربون و دوستانت... این روز ها کمتر شیشه شیر خوردی... فردا بیقراری میکنی؟! دیروز خونه خاله زینب بودیم.. کلی با پونه بازی کردی و بپر بپر کردی و خندیدی... دیشب عروسی خاله ارزو بود مثل حنابندونش از اولش خوابیدی تا اخر عروسی... بغل کسی هم نمیرفتی و فقط مامان رو میخواستی... تیپت هم مثل همیشه عالی.. جلیقه و شلوار و پاپیون ست کرده بودی با پیراهن مردونه... انشالا لباس دامادیت رو به شادی بپوشی و خوشبخت بشی عزیزم صبحونه گاهی زرده تخم مرغ میخوری و گاهی بیسکوییت......
16 شهريور 1392

41سفر شمال

سلام پسر نانازم نازنینم... چند روزی رو به سفر شمال رفتیم و کلی خوش گذرونی کردیم... از جاده جالوس انداختیم و شبی در ویلای جالوس موندیم و تا رامسر و 2 شبی در قله ییلاقی جواهر ده ، در میان ابرها سپری کردیم... و از انجا به انزلی رفتیم و اولین بار توی اب دریا شنا کردی و شبی نیز در منجیل خوابیدیم و از اونجا به تهران خونه عمو مسعود رفتیم و خیلی خوش گذشت...   با موبایل دایی ماشین بازی میکنی... موبایل رو روی زمین میکشی و میگی هییییییم هییییییییییییممم به دندون دیکه هم در اوردی و حسابی منو گاز میگیری... کامل سینه خیز میری و به هرچیزی که میخوای خودت رو راحت میرسونی و لمسش میکنی... همش میخوای وایسی و بپر بپر کنی... دوست داری بدون کمک با...
13 شهريور 1392

40 دندونی

سلام پسمل دندونی من... مامان فدات بشه امروز خونه خاله الهام بودیم.. موقع شیر دادن یه حس خوب اومد سراغم... جیگر مامان داره روز به روز بزرگتر میشه.. با نوک انگشتم کشیدم روی لثه پایینت.. وای خدااااای من.. همونجا گرفتم چلوندمت از بوووس... خیلی حس خوبی بود... عزیزم... همه ی زیباییها لایق تو و تو لایق همه زیباییها کمی خودت رو چهار دست و پا میکشی جلو.. تو خواب حسابی غلت میزنی...چند روز چیش از خواب بیدار شدم دیدم سر جات نیستی یهو دیدم دوتا پاهات از زیر مبل بیرونه... اینقدر بازی کرده بودی که رفته بودی زیر رو مبلی و فقط پاهات بیرون بود... (اتاقت سرده که توی تخت خوابت بخوابی عزیزم) حالا میخوام واست یه خاطره بنویسم از نماز خوندن بابا.. روز اول که ...
31 مرداد 1392

39 آهنگ زندگی

سلام پسر نازنینم... این روزهای تو سوار بر روروک داری تمام خونه رو نابود میکنی... امروز رفته بودی سر وقت جعبه دستمال کاغذی و یکیشو یه لقمه چرب کرده بودی و توی دهانت داشتی میچرخوندیش... اسباب بازی این روزهای تو  یه کیسه فریزر ، سیم برق ، قوطی شیر ، شونه موهات ، تسبیح بابا ، تل موی مامان ، هست.. موقعی که با بابا میخوایم غذا بخوریم یه لقمه نون خالی میپیچم میدم دستت و تمام سر رو روت رو با نون خمیری میکشی و نون ریز میکنی میریزی دور و برت ... تمام سعی این روزهات اینه که خودت بشینی بدون کمک...   پ و: دیوانه وار دوستت دارم ...
17 مرداد 1392

38بهونه من برای زندکی

سلام عزیز دلم... این روزها روی زانوهات چهار دست و پا می ایستی و مثل ژله عقب و جلو خودتو تلو تلو میدی... نگاه های سر شار از محبتت رو تقدیم میکنی و همه رو مست میکنی... لثه هات سفید شده  و کم کم باید دندون بیاری و خیلی بی تابی میکنی... بعضی وقتا لثه گیرت رو دوست داری و بعضی وقتا نه... خیار های کوچک خنک رو از یخچال میدم دستت ، میزاری روی لثه هات تا بی حس بشه و ارومت کنه.. با رو روک از این ور خونه به اون طرفش میری و وقتی ساکت میشی بابا میگه الان معین در حال خرابکاریه میایم میبینم که اره واقعا همینطوره   پ و:بهونه زندگیم توای ...
15 مرداد 1392

37 روروک

سلام وروجک خندون من   این روز های تو سوار بر رخش آبی رنگت( روروکت) از این سوی خونه به سوی در حال چرخش و بازی هستی و از اینکه خودت تنهایی میتونی جا بجا بشی توی خونه  خندونی.. دکوری های روی میز رو ریختی پایین و دور خونه میچرخی و همه چیز رو با دستای کوچکت لمس میکنی... و البته منو بابا میدون رو واست باز گذاشتیم که هر کاری دوست داری بکنی وهر پقدر دوست داری بازی کنی... میری کنار دیوار و دستتو میمالی که گچی بشه یعد میای یه طرف دیگه و دستت رو با مبل و پشتی پاک میکنی و خوشحالی که کچ  دیوار رو انتقال دادی و لبخندی سر شار از رضایت تحویلمون میدی... عاشق روروکت هستی و تا وقتی بیداری میخوای سواری بخوری... مقنعه اداری مامان رو که اتو...
11 مرداد 1392