42 صبحونه
سلام پسر نازم
این روزهای منو تو به دیدار دوستان و فامیل میگذره... و تو بیقرار آغوشمی... و من بیقرار فردای تو... از این همه وابستگی میترسم از پس فردا باید باز بری مهد پیش خانم مربی های مهربون و دوستانت... این روز ها کمتر شیشه شیر خوردی... فردا بیقراری میکنی؟!
دیروز خونه خاله زینب بودیم.. کلی با پونه بازی کردی و بپر بپر کردی و خندیدی... دیشب عروسی خاله ارزو بود مثل حنابندونش از اولش خوابیدی تا اخر عروسی... بغل کسی هم نمیرفتی و فقط مامان رو میخواستی...
تیپت هم مثل همیشه عالی.. جلیقه و شلوار و پاپیون ست کرده بودی با پیراهن مردونه... انشالا لباس دامادیت رو به شادی بپوشی و خوشبخت بشی عزیزم
صبحونه گاهی زرده تخم مرغ میخوری و گاهی بیسکوییت... چند باری هم نون و کره و مربا رو اندازه نخود لقمه گرفتم و خوردی و خیلی دوست داشتی... نشاسته با شیر عصرونه توه که خیلی دوست داری فدای غذا خوردنت بشه مامان...
پ و: میبوسمت