معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

28پارک

سلام نفسم... تازه از پارک برگشتی و خوابیدی توی تخت مامان واسه اولین بار با مامان رفتی پارک و حسابی بازی کردی و خسته شدی و خوابت برد ایم روزها بیشتر از همیشه منو گاز میگیری با لثه هات... خدا بدادم برسه وقتی مرواریدات در بیاری چی میشه... میوه هایی که خوردی تا حالا(گذاشتیم روی زبونت مک زدی): انگور یاقوتی گیلاس الو سیاه انبه هلو خدا رو شکر همه میوه ها رو دوشت داشتی..     پ و: بوووووووووووووووووووووووس ...
12 تير 1392

27

سلام جیگر طلای من الان تو بغل مادر جون هستی و به من زل زدی و بهم لبخند میزنی و من غرق لذت میشم.. از طرفی هم فردا ثبت نام مهدت هست و میخوام از شنبه بذارمت مهد.. میترسم دوری از منو بابا اذیت بشی.. انشالا که خوب باشه واست... روزی که اومدیم خونه مادر جون و تلفن خونشون زنگ خورد با دقت وصف نشدنی محو مکالمه مادر جون با تلفن شدی... بعدش که روی زمین ازادانه گذاشته بودیم دیدیم خودت رو لیز دادی رو زمین و خودت رو به گوشی تلفن رسوندی و حسابی باهاش بازی کردی.. یایا هم از فرصت اصتفاده کرد و ازت فیلم گرفت... فردای اون روز خودت رو سر دادی روی زمین و خودت رو به تلفن اتاق رسوندی و با اون هم حسابی بازی کردی مادر جون همیشه با شوخی میگفت معین وقتی 1 سال...
11 تير 1392

26

سلام نفس مامان امروز صبح که از خواب پا شدی دیدم رفتی پایین رخت خوابت... بعدش متوجه شدم با دستای نازت خودت رو روی زمین سر میدی... عزیز دلم.. خیلی دوست داری راه بری و پایه میز و دسته صندلی و هر چیزی به دستت میرسه رو میگیری و سعی میکنی بلند بشی... گاهی با کمک بابا تمرین راه رفتن میکنی... آخه تو خیلی کوچولویی هنوز نمیتونی بشینی... افرین به این همه سعی و تلاش تو... از خنده هات بگم که خیلی قشنگه و حسابی دلبری میکنی... اون روز که باهام اومدی اداره اینقدر غش غش خندیدی و همه رو شاد کردی... الان روی پتو خرسی به شکم خوابیدی و داری واسم میخندی و حرف میزنی که بیا پیشت... دوست نداری تهنایی بازی کنی... نمیدونم قبلا گفتم یا نه! چون گرمت میشه زود ش...
8 تير 1392

25این روزها

سلام پسر مامانیه من تا یادرم نرفته اولین های زندگیت رو بگم اولین تولدی که رفتی تولد بهار بود اولین مسافرت بدون مامانی که رفتی 1 شب با بابا رفتی خونه مامان جون اولین مهمونی تنهایی که رفتی خونه خاله صغری بود و حسابی با عرشیا بازی کرده بودی اولین پروازی که سوار شدی ، یه سفر کوتاه به شیراز خونه اقا جون بود الان روی پتو به شکم خوابیدی و داری با اون چشمای نازت منو نگاه میکنی .. قربون لبخندای نازت برم که دلمو میبری... خدا رو شکر مشکل کوچولویی که داشتیم خیلی راحت حل شد... این روزها بیشتر از همیشه سعی میکنی بری جلو و سینه خیز بری.. شبها توی خواب غلت میخوری ...خیلی ناززززز از لثه هات همشاب میریزه و یقه لباست همش خیسه... دلم میخوا...
7 تير 1392

24روزهای زیبا

((این پست رو دیروز عصر نوشتم عزیزم)) سلام مهربونم خیلی حرف واسه گفتن داشتم ولی اینقدر ادا اصول در میاری که آدم فراموشش میشه که چی باید بگه از خونه مادر جون که برگشتیم شیطنت هات بیشتر شده و بامزه تر شدی... دقیقا آدم احساس میکنه که بزرگتر شدی و خوب واسه مون دلبری میکنی... بلوکهای بازیت رو خیلی دوست داری و وقتی میچینمشون روی هم با شدت میریزیشون پایین و بی طاقت میشی تا بازم واست بچینمشون روی هم... تاب بازی رو بیشتر از همه چی دوست داری و انچنان خودت رو به بالا و پایین پرتاب میکنی که خدا میدونه... شست  پای راستت رو با ولع میخوری... دوست داری راه بری و به هر چیزی که میرسی با دست میگیریش و بلند میشی وا میستی.. آب دهانت خیلی میری...
25 خرداد 1392

23روزهایی به رنگ خاکستری

سلام پسر مهربونم... اینروزها که نمینوشتم بسی مشغول بودیم... مشغول دکتر رفتن بخاطر تو... شیراز بودیم خانه پدر جون... از اینکه 2 باره ارتمیس رو دیدیم خیلی بهمون خوش گذشت ... ولی ماجراهای دکتر رفتن این سفر رو کمی خاکستری کرده بود... از ماجرایش نمینویسم چون نمی خوام ثبتش کنم فقط قسمت های رنگی این روزها و مینویسم... اول بگم خدا رو شکر همه چی خوب بود و نگرانیمون بی مورد بود... انشالا همون مشکل ریز و کوچولو هم کاملا بر طرف بشه... رفتیم آزمایشگاه... باید ازت خون میگرفتن... کمی گریه کردی... ولی واقعا صبوری کردی... به چشم های هم زل زده بودیم و آرامش هدیه ات میکردم... توی آغوش گرفتمت و بوست کردم... اینها همه معجزه کرد که آزمایش خوبی داشته باشی.....
5 خرداد 1392

22فراموشی

سلام پسملک ناز نازک چند وقتی هست بد جوری فراموشی گرفتم... همین ماجرای واکسن زدنت جیگرم... تنها چیزی که همش یادمه ... قضیه غذا نخوردنت بود تا اینکه دیروز بابا واسه خندونن من ، یاد اوری کرد ماجرای کمپرس سردت رو... سری قبل واسه کمپرس سردت یه کشک کاسه ای که توی فریزر داشتیم تویس ستیک و پارچه پیچوندم شد کمپرس سرد واسه واکشن 2 ماهگیت... و اما این سری کشک توی فریزر نداشتی یه بسته کوپولوی کوشت رو توی چند لایه نایلکس پیچیدیم روش یه پارچه کشیدیم و شد کمپرس سرد 4 ماهگی... من رفته بودم توی اشپرخونه واست لعاب برنج بذارم روی اجاق گاز.. اومدم دیدم کیسه پلاستیک گوست توی دستته و تو هوا  داری باهاش بازی میکنی... این ماجرا چند بار تکرار شد و من نیدونس...
29 ارديبهشت 1392