معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

48 تولد نه ماهگی

سلام پسر ناناز و قشنگم امروز عید قربان هست و مصادف شده با تولد نه ماهگی جنابعالی.. امروز به من  و بابا لبخند های عسلی تحویل میدی و هی شیطنت میکنی... توی حمام متوجه شدم دندون بالات داره در میاد.. موقع شیر خوردن هی منو گاز میگیری... از کارهای جدیدت بگم که کلن همش اویزون منی... توی اشپزخونه که مشغولم پایین پام میشینی و شلوارم رو میکشی و بغل میخوای... امروز صبح که از خواب بیدار شدی یه کار خیلی بامزه کردی... شیشه شیرت رو میخواستی بزور بکنی توی دهان من.. با ناخن های تیزت میخواستی دهانم رو باز کنی .. صورتم رو حسابی چنگ زدی... شبها موقع خواب کلی باید بازی کنی و از روی منو بابا بالا بری و رد بشی.. همش اسباب بازی جدید میخوای.. امروز بابا ...
24 مهر 1392

47 همه چی

سلام عزیز دلم... خیلی وقت بود میخواستم بیام بگم که چه کارایی میکنی میخواستم بیام بگم روی زانوهات وای میاستی دیر شده دیگه مبل میگیری و وای میاستی... دایم بازی میکنی و شیرینتر شدی و شیتون تر... کمی تلوزیون نگاه میکنی و باز بازی میکنی... منو بابا رو کامل میشناسی و بمحض بیرون رفتن از خونه دنبالمون میخوای بیای... دوستت دارم پسرکم بازی های این روزهای تو تاب بازی به روش جدیده به این صورت که تو رو توی پتو میخوابونیم و و با بابا چهار طرف پتو رو میگیریم و تکونت میدیم.. توی کارتون میشینی و بازی میکنی... دو طرف کارتون رو باز میکنیم و از توی تونل رد میشی... وقتی منو بابا ایستادیم میخوای از وسط پامون رد بشی  و خوش باشی... یه عروسک از سق...
14 مهر 1392

46لیوان نی دار

سلام پسر نازنینم   شاید بیشتر از 2 هفته هست که توی لیوان نی دار اب میخوری ولی من یادم میره اینجا ثبتش کنم... وقتی سیراب میشی توی نی فوت میکنی و به صدای قل قل کردن اب میخندی   دو روز پیش رفتم توی آشپزخونه کار داشتم .. وقتی برگشتم توی پذیرایی دیدم دسته مبل رو گرفتی و وایسادی و همه اسباب بازیهات رو که روی مبل گذاشته بودم ریختی زمین... من فدای این زبل بازیهات بشم   دیشب رفتیم جشن شروع کلاسای مهد کودکت و کلی بهت خوش گذشت و مهدیه تو رو خوابوند روی یه مقوای بزرگ و خاله فاطمه دورت رو با ماژیک خط کشید و بچه ها با هم واست لباس و صورت کشیدن و با قیچی دورش رو بریدن...جایزه هم بهت حلقه های رنگی دادن... این سومین حلقه رنگی توه.....
1 مهر 1392

45دس دستی

سلام وروجک شیطونم   مامان فدات بشه 4 روز پیش که از اداره اومدم خونه واسم از خوشحالی دس دستی کردی.. اینقدر ذوقت رو خوردم که نگو... البته دستت رو دقیق به هم نمیخورد.. هرروز من واست شعر میخونم و تو دست میزنی.. توی وان حمام در حال اب بازی هم دست زدی.. توی پارک.. دیروز هم با خودم اوردمت سر کار واسه همکارام هم دست  زدی و خوشحال بودی... من فدای تو... دیشب رفتیم پارک و سر سره بازی کردی و  عروسک فنری سوار شدی و خیلی خوشحال بودی و بهت خوش گذشت... چند روز پیش خونه خاله الهام واسه اولین بار بستنی خوردی و دوست داشتی و جیغ میکشیدی و باز میخواستی... مامان فدای شکمت بشه خوب پسرم یکمی کمتر روجه وورجه کن تا جون بگیری    ...
30 شهريور 1392

45 پله

سلام نفسی مامان   دیروز که رفتم خونه دیدم خیلی راحت از پله جلوی آشپزخونه رفتی بالا... داشتم بال در میوردم... فدات بشم من... اون وسطا هم یه کاری کردی اساسی... اول دست و پای راستت رو بردی بالای پله بعد دست و پای چپت... فدای هنرمندی و ابتکار عملت بشه مامان   پ و:عاشقتم
27 شهريور 1392

44بازی

سلام فنقولکم   این روزها اینقدر شیطون شدی که نگو... از دیوار راست میری بالا چهار دست و پا رفتنت هم خودش اوضاعیه پای چپ رو با زانو میری جلو پای راست رو با کف پا... فدات بشم من.. همش  میخوای از بلندی رد بشی... حالا این بلندی میخواد یه بالش باشه یا پای مامان و بابا  و یا یه دونه پله ی جلوی آشپزخونه... عاشق سیم هستی و تا سوار بر روروکت میکنیم مثل فشفشه میری سراغ سیمهای دی وی دی که به تلوزیون وصله و بازی میکنی... بازیهای این روزهای تو ارگ حیونی که واست خریدم و شیشه شیر پر از چغچغه و استوانه حلقه و استخر توپ خونگی که کلی حال میکنی باهاش...   هرچیزی رو که واسه باز اول میبینی کلی باهاش حرف میزنی... حالا میخواد صورت...
26 شهريور 1392

43نشستن

سلام فرزند نازنینم... چند روزیه حس خوبی دارم... بهتر از همیشه... اینکه میفهمی و درک میکنی... اینکه بزرگ شدی و دقت میکنی... دوستت دارم... مدتی بود که میزاشتیمت روی زمین مینشستی و خیلی عالی... سه چهار روزیه که خودت مینشینی بدون کمک گرفتن و حسابی مستقل شدی روز اولی که یاد گرفته بودی هی دراز کش میشدی و هم مینشستی... حسابی تمرین کردی... شبش که واسه شیر بیدار شدی پا شدی نشستی سر جات... دیگه خیلی راحت چهار دستو چا میری و میشینی... فدات هر چیزی رو میگیری و سعی میکنی ازش بری بالا... دلت میخواد راه بری... این یعنی منو بابا باید دائم حواسمون بهت جمع باشه... بیشتر زحمت ها گردن باباست ... آخه من وقتی خسته از کار میرسم نای جا به جا شدن ندارم... ...
21 شهريور 1392