معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

13مسافرت

سلام نفسم.. الان که دارم مینویسم واست، توی کریر  نشستی و انگشتهات توی دهانته و خونه مامان جون هستیم... جمعه 23/1/92 منو بابا یهو تصمیم گرفتیم بریم شیراز خونه بابا بزرگ و آرتمیس کوچولو دختر عموی نازت رو که 25 روز قبل از تو متولد شده رو از نزدیک ببینیم... وای که چقدر دوست داشتنی بود اون دختر... و چقدر خوش گذروندیم همه با هم... و اینگونه بود که دومین مسافرتت انجام شد و 25/1/92 تو سه ماهگیت رو خونه عمو جون بودی... از راه شیراز اومدیم دیدن مامان جون و این چند روز حسابی بغل گرفتی و بغلو شدی.. راستی شیراز که بودیم رفتیم پیش دوست بابا بزرگ که دکتر اطفال هست.. تمام بدنت رو چک کرد و خدا رو شکر همه چی نرمال بود و این شد که دکتر کودکیت رو انت...
31 فروردين 1392

12اسباب بازی

سلام پسر دوست داشتنی من... هر روز که میگذره حرکات جدیدی از خودت نشون میدی و منم دیوانه تر عاشق میشم... امروز که توی تخت خوابیده بودی دیدم داری با بالشتک کوچیکیت بازی میکتی ول کن هم نبودی... زودی رفتم دوربین بیارم ازت فیلم بگیرم که بازی رو تموم کردی منم چند تا عکس از اولین اسباب بازیت گرفتم... این شد که اولین اسباب بازیهات رو واست باز کردم که توپهایی بودن که فاطیما جون واست هدیه داده بودن... الان تو تختتی و داری بازی میکنی... از قبل یه سری بازی هایی مادر و پسری با هم انجام میدادیم.... 1-تاب بازی به این صورت که تو روی پای من میشینی و پاتو میکوبی به زمین خودت رو هل میدی به عقب و من برت میگردونم به حالت اول ... اینقدر این بازی رو دوست دا...
22 فروردين 1392

11شعر از بدو تولد

عسلم .. از وقتی دنیا اومدی من از خودم شعر های زیادی گفتم الکی و آبکی.. حالا یکیش رو واست مینویسم   این پسر عشق مامانشه دوست مامانشه نفس مامانشه جیگر مامانشه قلب مامانشه بوس بوسه مامانشه عسل مامانشه این پسر عشق مامانشه آشپز مامانشه دکتر مامانشه فیلسوف مامانشه مونس مامانشه همدم مامانشه یاور مامانشه نفس مامانشه قلب مامانشه     و من میخوانم و تو سر مست میشوی..
17 فروردين 1392

10 لمس دستات

سلام وروجک نازم اینروزها متفاوت شدی.. و کمی بازیگوش تر از قبل ... چند وقتی بود وقتی شیر میخوردی با دوتا دستای کوچولوت لباسم رو محکم میگرفتی.. منم اروم توی گوشت زمزمه میگردم که پیشتم... همینجا... جایی نمیرم و تو آروم به خواب میرفتی.. چند روز پیش روی پاهام گذاشتمت که آروغت رو بگیرم وقتی بلندت کردم دیدم یه دستمال کاغذی توی دستت هست و محکم گرفتیش.. بابا ازت یه عکس انداخت.. فک کنم دادی دور رو برت رو بیشتر میشناسی.. سری بعد که از خواب پاشدی دیدم دستمال دهانت توی دستته و داری باهاش بازی میکنی.. الهی من فدات شم.. جسم بعدی شیشه شیرت بود که انگار علاقه داشتی خودت توی دستات نگهش داری و البته منم وقتی شیرت به آخراش میرسید بهت اجازه میدادم گرفتن شیشه...
17 فروردين 1392

9کاکل زری

سلام عزیز دل مامان... امروز منو بابا یهو تصمیم گرفتیم موهات رو کوتاه کنیم ... یکم کاکل زری هات رو چیدیم و بردیمت حمام ... الان چند ساعتی هست خوابیدی... قربونت برم...   ووی جیگرم بیدار شدی   پ و: نفسی
14 فروردين 1392

8شناخت

سلام پسر مهربونم این روزها از لحظه لحظه با تو بودن لذت میبرم... گاهی اونقدر دقیق میشم بهت که نگو... گاهی اونقدر زیبا نگاهمون به هم گره میخوره که نیتونیم پلک بزنیم جفتی... پسرم، چند روزی هست داری به دست و پاهات خوب دقت میکنی... دستات تو دهنته و یا دایم داری به پاهات دست میزنی.. اینروزها داری خودت رو بیشتر میشناسی ، و حتی منو... بابا میگه معین پیش مامانش ارومه... و من غرق در دنیای مادرانه خودم میشم... و به خدا میگم خوشحالم بچه به این مهربونی به من دادی، انشالا که لایق باشم... الان توی کریرت نشستی و داری با دستات انگشتای پات رو میکشی... امروز اولین عکس آتلیه ای 6*4 گرفتی واسه گذرنامه.. انشالا سفرای خوبی پیش رو داشته باشی..   پ ...
10 فروردين 1392

7سال نو مبارک پسرم..

سلام پسر مهربونم از روزهای شیرینی که با تو دارم هرچه بگم کمه... سفره هفت سین رو امسال در کنار عمه بزرگ بودیم و تو اولین سفر زندگیت رو به بندر عباس رفتی (بین بوشهر و جم زیاد رفت و آمد کردی ولی اینا مسافرت نیستن که جیگرم) و بعد بابا بزرگ و عمه کوچک هم اومدن اونجا و خوش گذروندیم و واسه برگشت یه شب هم خونه عمه کوچک بودم و کلی بهت خوش گذشت و کادوهای تولدت هم گرفتی... دیروز یه حمام مشتی با کمک بابا دادمت و کلی اب بازی کردی و خندیدی.. امروز هم کمی سینه ات خس خس میکرد که برای اولین بار رفتی دکتر اطفال .. دکتر گفت خدا رو شکر چیزی نیست... منم از خاله بزرگ یاد گرفته بودم اینکه سینه ات رو با روغن زیتون چرب کردم و روش پنبه گذاشتم که گرم بمونه... ان...
8 فروردين 1392

6تولد 2 ماهگی و واکسن

سلام تموم زندگیم... امروز تولد 2 ماهگی توه و داری روز به روز بزرگتر میشی و شیر مرد من.. امروز بردمت حمام و با بابا توی تشت خرسی حمومت دادیم... دومین بارمون بود... بار قبل 40 روزگی حمومت دادیم که چون بار اولمون بود و خیلی ریزه میزه بودی موهات رو نتونستیم تمیز بشوریم..که چند روزبعدش بردیمت خونه مامان جون... خاله بزرگ اومد تمیز شستت.. امروز جون جمعه بود مجبور شیدم 5 شنبه ببریمت واکسن 2 ماهگیت رو بزنیم.. بابا پاهات رو گرفته بود و توی جفت پاهات واکسن زدن... من از پشت پرده اتاق گوشهامو گرفته بودم صدای گریت رو نشنوم.. وقتی واکسن زدنت تموم شد واست شیر درست کردم اومدم بهت بدم تا ساکت بشی ... واسه اواین بار اشک ریخته بودی... وای که دلم ریش شد......
25 اسفند 1391

5تمام زندگی ام تویی

در ادامه پست 1 سلام.. تا اونجایی واست نوشتم که دکتر پیشنهادش بی حسی بود و منم قبول کردم... وقتی امپول بی حسی رو زدن ، گفتن دراز بکش و یه پرده سبز جلوی چشمم کشیدن که دکتر و عمل رو نبینم.. هنوز پاهام حس داشت که صدای بریدن شکمم رو شنیدم .. با خودم گفتم شاید نمیدونن من هنوز حس دارم و هی انگشتای پاهام رو تکون میدادم.. که پاهام هم بی حس شد... واسه اینکه به سلامتی به دنیا بیای بلند بلند صلوات میفرستادم و واسه اونایی که خدا هنوز بهشون نینی نداده دعا کردم و تک به تک اسمشون رو گفتم.. (الان خاله هدی یه نینی تو دلش داره) خدایا شکرت.. فکر کنم چون صدای صلواتام بلند بود یکی از پرستارها روی صورتم ماسک اکسیژن گذاشت.. منم زودی گفتم که ماسک نمیخوام و ور...
17 اسفند 1391

4بچه ها به پنج دلیل دوست داشتنی هستند

 1- زیاد گریه میکنند(قلب رقیق دارند و گریه کلید در بهشته ) 2- در خاک میغلطند (تکبر ندارند) 3 -قهر میکنند زود آشتی میکنند چون کینه ایی نیستند 4 - برای فردا ذخیره نمیکنند(خوراکی هایی که دارند زود میخورند وبرای فردا نگه نمیدارند چون حریص نیستند) 5 -میسازند وخراب میکنند(دل به دنیا نمیبندند). پیامبر اکرم (ص) ...
13 اسفند 1391