معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

5تمام زندگی ام تویی

1391/12/17 13:24
نویسنده : مامان معین
176 بازدید
اشتراک گذاری

در ادامه پست 1 سلام..

تا اونجایی واست نوشتم که دکتر پیشنهادش بی حسی بود و منم قبول کردم... وقتی امپول بی حسی رو زدن ، گفتن دراز بکش و یه پرده سبز جلوی چشمم کشیدن که دکتر و عمل رو نبینم.. هنوز پاهام حس داشت که صدای بریدن شکمم رو شنیدم .. با خودم گفتم شاید نمیدونن من هنوز حس دارم و هی انگشتای پاهام رو تکون میدادم.. که پاهام هم بی حس شد... واسه اینکه به سلامتی به دنیا بیای بلند بلند صلوات میفرستادم و واسه اونایی که خدا هنوز بهشون نینی نداده دعا کردم و تک به تک اسمشون رو گفتم.. (الان خاله هدی یه نینی تو دلش داره) ماچ خدایا شکرت..

فکر کنم چون صدای صلواتام بلند بود یکی از پرستارها روی صورتم ماسک اکسیژن گذاشت..نیشخند منم زودی گفتم که ماسک نمیخوام و ورش داشتن...

بعد از چند لحظه زیبا ترین لحظه زندگیم رو حس کردم.. و اون صدای گریه تو بود کی بی مهابا میگریستی... و من خرسند از با تو بودن... که سرشار شدم از عشق... هنوز آهنگ صدایت در گوشم زمزمه میکند.. خیلی دوستت دارم عزیز دلم..

بعد از چند لحظه تختم خیلی تکون تکون  میخورد و طبق چیزهایی که از قبل شنیده بودم داشتن شکمم رو فشار میدادن... که یه پرستار اومد پیشم و تورو که وسط یه پارچه سبر پوشیده شده بودی بهم نشون داد... یه نینی چروکیده که مثل لبو قرمز بود و عجب چشمای گردی داشت.. و چقدر زیبا بودی.. وای خدای من... هر چقدر شکرت کنم کم است... خانم پرستار ازم اسمت رو پرسید.. اسمت رو گفتم و توی دلم از اینکه چنین اسمی با معنی زیبایی واست انتخاب کردم خوشحال بودم.. امیدوارم همیشه یار و یاور و انسان مفیدی باشی عزیزم

بعد تورو از اتاق بردن پیش نینی های دیگه ویه اقایی اومد و منو از روی اون تخت جا به جا کرد تخت دیگه و منو برد یه جایی و منتظر شدن که یکم بی حسیم کم بشه.. نمیدونم چرا خیلی زود منو بردن دم در اون سالن و منتظر آقای خدماتی بودن که بیاد و منو ببره اتاق.. در سالن که باز شد دیدم فرشته جون و مامان و خاله پشت در بودن.. از اونجا بهشون لبخند بزرگی زدم  و دست تکون دادم... اصلا دلم نمیخواست خودم رو بی حال جا بزنم ولی از قبل گفته بودن اگه زیاد سرم رو تکون بدم سر درد میگیرم ... خیلی حواسم جم بود اخه میخواستم همه انرژیم رو جمع کنم که کنار تو روزهای سختی نداشته باشم... ولی خیلی سردم بود و داشتم میلرزیدم.. البته کلی پتو  دورم پیچیده بودن...

پ و: عاشقتم عزیز دلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)