معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

1 تمام زندگی ام تویی (مینویسم که فراموشم نشه)

1391/12/12 16:46
نویسنده : مامان معین
149 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم... امیدوارم خوب باشی و وقتی این وبلاگ رو میخونی خیلی کوچولو باشی چشمک 

الان که دارم این وبلاگ رو شروع به نوشتن میکنم بوشهر خونه مامان جون هستیم و تو روبه روم خوابی.. گاهی یه غلت کوچولو میزنی و دست و پاهات رو توی هوا تکون میدی... فدات بشم من عزیزم...

از اونجایی که من دست به نوشتنم خوب نیست پیشاپیش پراکنده نوشتن من رو ببخش...

عزیزکم دکتر گفته بود که 8 بهمن 91 تاریخ زایمان طبیعی هست ولی بخاطر شرایط فیزیکی بدن و اضافه وزن زیاد و احتمال مسمومیت بارداری و تنگی کامل لگن نمیتونم طبیعی به دنیا بیارمت و من این حرفها رو 5 روز قبل از تولدت (یعنی 4 شنبه هفته قبل از تولد) شنیدم وقتی اومدم خونه با بابا مشورت کردم و برگشتم پیش دکترم و گفتم میخوام زایمان سزارین رو انجام بدم و همون روز همه کارها رو واسه عمل انجام دادم و رفتم نامه دکتر بیهوشی و نوبت واسه روز دوشنبه 25 دی 91 گرفتم و وقتی برگشتم خونه هم خوشحال بودم که زودی میای توبغلم و هم اینکه ناراحت بودم چون هیچ برنامه ریزی واسه سزارین نداشتم... حتی نمیدونستم میخوام بیحس بشم یا بیهوش... قبلا یه تحقیقاتی در موردش داشتم ولی اصلا جدی نبودن... اولین کاری که کردم بعد از تحویل دادن نامه بیهوشی به دکتر مستقیم رفت آرایشکاه و صفایی به قیافم دادم که اگه یهو دنیا اومدی از دیدنم وحشت نکنی... اخه دکتر گفته بود هر روز باید فشارم رو چک کنم و اگه فشارم رفت بالای 13 مستقیم برم بیمارستان و منتظر نشم 25 دی برسه... وقتی از آرایشگاه رسیدم خونه ساک وسایلت رو واسه یه دوره 3 روزه توی بیمارستان اماده کردم و کمد وسایلت  رو چیدم... با عمه جون مدینه و خاله جون فخریه هم هماهنگ کردیم که توی بیمارستان همراهم باشن و خاله جون زلیخا و خاله جون ام البنین هم  قرار شد توی خونه پیشم باشن...

-------

دیگه نمیدنم اون چند روز چطور گذشت و همش عشق بود...  فدای اون معصومیتت بشم وروجکم

واسه روز زایمان باید 1 روز قبل پرونده تشکیل میدادم و منو بابا روز 24 دی ساعت 7 صبح توی بیمارستان بودیم.. پذیرش بیمارستان  از اینهمه عجله ما خندش گرفته بود و گفت باید منظر بشیم ساعت 8 بشه و اونها شیفتشون رو تحویل بدن بعد تشکیل پرونده بیدم ... این شد که ما اولین نفر بودیم که پروندمون رو تشکیل دادیم و یه ازمایش خون دادم و با بابا برگشتیم خونه... قرار شد که ساعت 8 شب تنها برم بیمارستان تختم رو تحویل بگیرم و اماده بشم واسه زایمان صبح دوشنبه...

 راس ساعت 8 اماده رفتن به اتاق بودم و یه جدول عنوان هم خریده بودم که اونجا حوصله م سر نره اما هیچیش رو نتونستم حل کنم.. توی اناق 3 تخته ای که بودم دوتا خانوم دیگه زایمان کرده بودن  و هر دو پسر داشتن .. اسم نینیهاشون آرش و پارسا بود...

همون شب بهم یه لباس بیمارستانی صورتی که جنسش مثل کاغذ بود دادن و از او آمپولا که سرم توش میزنن( اسمش رو بلد نیتم خووووب) نیشخند زدن توی آرنج سمت چپم و گفتن بخواب تا صبح ... هرچی گفتم این آمپول بزارین صبح بزننین توی دستم و با این خوابم نمیبره قبول نکردن... اونشب رو تا صبح بیدار بودم ...نه بخاطر آمپول... بخاطر تو... از شوق دیدن تو...

راس ساعت 6 اومدن صدام زدن واسه وصل کردن سوند و خوشحال بودم که اولین نفر من میرم واسه عمل که اینطور نشد و همون روز دکتر احمدی عزیز 10 تا عمل داشتن که سه تاش 2 قلو بودن و همه دو قلوها دختر و پسر بودن... و قرار شده بود که اونها قبل از من عمل بشن ... توی بیمارستان کلی به فرشته جون عروس خاله زحمت دادیم ...دستش درد نکنه ، انشالا خدا بهش یه نینی ناز بده...

دیگه اون 6 تا نینی که دنیا اومدن نوبت من شد و من بدون هیچ استرسی با کلی ذوق وارد اتاق عمل شدم و روش عمل رو به عهده دکتر گذاشتم که پیشنهاد دکترم بیحسی بود...

 

 پاورقی: خیلی دوستت دارم...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)